[ فردا را به امروز می آوریم ]
  • آخرین شماره ۲۰۹۲
  • دوره جدید

روایت یکی از روزهای کاری ، روزنامه شیراز نوین

روایت یکی از روزهای کاری 


م.م.شریفی

یکم
ساعت شش صبح، جلسه شورای حفاظت فارس با حضور شخص استاندار برگزار می‌شود. نشست خبری روز قبل مدیر عامل و سنگینی استرس حاکم بر اتمسفر آن، باعث خستگی‌‌ات شده، همکارانت را برای نصب بنرِ بک گراند و ثبت تصاویر و کار کردن خبر راهی کنی و خودت را به دوره آموزشی آیین نگارش دوست، استاد محمد مهدی باقری برسانی. تماس کرامت عزیز(معاون حفاظت و بهره‌برداری و البته رئیس‌ت) برنامه تو را عوض کرده مسیر را به سمت استانداری تغییر می‌دهی. دقایقی چند اما جلسه شروع شده است، به سفارش استاندار برای حاکم‌ کردن نظم، در ورود رأس ساعت شروع بسته شده است. جناب نوروزی، دوست قدیمی و مدیر دفتر استاندار سبب‌ساز باز شدن در است! و البته جناب سرهنگ از همکاران ‌نیروی فراجا که مانند تو پشت درب جلسه گیر افتاده را مانند جان‌پناه جلو می‌فرستی و پشت او وارد می شوی! خیره به زمینی و به دنبال صندلی خالی، مبادا چشمانت در نگاه مدیرعاملت گره بخورد و با دیدگان تیزبینش بازخواست بشوی دیر آمدنت را!!
جلسه به اتمام می‌رسد؛ با مدیرعامل به شرکت ‌می‌رسی، چند دقیقه‌ای روی برخی مصوبات که می‌تواند تیتر خبری خوبی بشود مشورت می‌کنی و خودت را به کلاس استاد باقری می‌رسانی. مانند همیشه لطف کرده پایین می‌آید و به احترام در آغوشت می‌گیرد و خستگی‌ات را می‌زداید. روز قبلش چند دقیقه‌ای که فرصت کرده‌ای در کلاسش حاضر شوی کژتاب ننوشتن را آموخته‌ای و اینک تفاوت فعل‌های هست و است را یاد می‌گیری؛ قتل عام عدم را به ذهن می‌سپاری. ناگهان با تماس جناب شکوهی، مدیر دفتر مدیر عامل، ضمن عذرخواهی از استاد، کلاس را برای گرفتن عکس یادگاری همکاران بهم می‌ریزی! تصاویر که ثبت شد با کرامت به دنبال خودرو مدیرعامل به سوی سازمان زندان‌ها حرکت می‌کنی.
دوم
به سالن جلسات زندان عادل‌آباد می‌رسی؛ صحبت‌های دادستان استان و مدیرعامل شرکت و رئیس انجمن حمایت از زندانیان را که می‌شنوی در برنامه بازدید از بندِ نِسوان - زندان زنان - همراه می‌شوی،  جایی که به وقت بازگشت آرزو می‌کنی کاش نمی‌رفتی؛ چهره‌هایی زنانه و ظریف و لطیف زیر پوشش چادرهایی رنگی اما صورتک‌هایی چروک‌ خورده و شکسته شده نه از فرط درد که از فشاری که گذشت بسیار کند زمان بر آنها وارد کرده است. انگار عقربک ثانیه‌شمار را باید التماسش کنی تا بچرخد. زمان در چاردیواری قفس‌مانند له‌شان کرده است. خانم‌ جوانی برای ۷ میلیون تومان بدهی یا سرقت محبوس است و دلت به درد می‌آید؛ به تو اگر باشد آزادشان می‌کنی بروند پی کار و زندگی‌شان، اما حتم داری یکی از آنها تیغش را بر گلویت می‌گذارد گوشی موبایلت را می‌رباید تا دیگر هَوَس قضاوت کردن نکنی. اصولاً تو را برای قضاوت نساخته‌اند که سرشار از احساساتی. 
چهره‌های دخترکان و زنان شکست خورده در اجتماع بیرون را از نظر می‌گذرانی که صدای هق‌هق گریه‌ای میخکوبت می‌کند؛ باور نمی‌کنی مدیرعامل این‌گونه زار بزند! در باورت نمی‌گنجد که رفتارش و قاطعیتش را لمس کرده‌ای، حتی قطره‌ای اشک در فوت نابهنگام خواهرش را ندیده‌ای؛ کسی که مانند دیرک میان‌خیمه، سوختنش را به روی خود نیاورده بود تا اطرافیان‌ و پدر مادر و به خصوص خواهرزاده‌هایش تحمل دردِ از دست دادن مادر برایشان راحت‌تر باشد. آری! هم او با دیدن کیان؛ کودکی یازده ماهه و معصوم در کنار مادر زندانی‌اش عنان اختیار از کفش خارج شده بود و دقایقی را اشک ریخت. دست راستش بر پیشانی و تکان‌تکان سرش چشم‌های تو و کرامت و استخر و کشاورز را هم خیس کرده است. آه از این انسان پیچیده، بیرون قدر آزادی‌اش را نمی‌داند و به وقت زندان شدن تمام تلاشش را برای حتی یک دقیقه تنفس در هواخوری به کار می‌بندد. او حبسش را می‌گذراند ولی چه می ‌وان گفت نداشتن کوچکترین تقصیری از کیان پسرکی موبلند که سه‌ماهگی خودش را تا یازده‌ماهگی در زندان‌گذرانده است و تنها اسباب‌بازی‌اش قفل زمخت در بند مادرش هست. باب خیری می‌شود مهندس بدری تا فرصتی ایجاد کند حضور دادستان را در زندان تا چندتایی‌شان که شرایطش را دارند زندان باز شوند( زندانی اداری که شب‌ها را در خانه کنار خانواده به سر می‌برد) و حتی بعضی شرایط بخشش برایشان فراهم شود. 
سوم 
از زندان عادل‌آباد یک‌راست می‌روید به سالن فرهنگی جهاد دانشگاهی برای شرکت در ضیافت ناهار بازنشستگان سازمان آب. چه روزی را برایت می‌سازد این سه‌شنبه در خاطرات زندگی‌ات. 
در سالن جهاد دانشگاهی چهره‌هایی را می‌بینی که در ذهنت به‌جز باریکه‌ای از خیال چیزی از آنها نمانده است.
چهره‌هایی که گاهی شرمنده می‌شوی از آنکه نامشان را فراموش کرده‌ای، اولین‌مرتبه است چنین فصایی را تجربه می‌کنی. چند سالی کرونا این ضیافت را به دنبال انداخته است و قبل از آن‌هم روابط عمومی نبوده‌ای دعوت شوی! 
همکار بازنشسته‌ای را سال‌ها قبل شاید در حد یک امضا دیده‌ای و دیگری رئیست بوده است و آن یکی مرئوست و بعضی‌هاشان در دهه هشتاد به وقت عصر سازندگی مجری طرح بوده‌اند و در جلسات فصلی مدیران آن زمان به‌عنوان رئیس ادارهای کوچولو ریز می‌دیده‌اندت و شاید تو نیز برخی را با رفتار نابخرادنه‌ای رنجیده خاطر کرده باشی. آیینه‌ای تمام قد برای دیدن خودت در سال‌های آتی، نشسته بر روی صندلی  بدون هیچ اختیاری و مسئولیتی و با عنوان بازنشسته!! گو اینکه روز محشر هست و باید حساب پس بدهی. موجی از آدمها نشسته بر سر میزها یا صف سلف سرویس غذا شبیه صف حساب پس دادن. حسرت می‌خوری چرا جواب فلان همکار را به تندی دادی و خجل می‌شوی از آن یکی و یا رگ گردنت ورم می‌کند از آنکه بهمان همکار با انتقالی آن زمانت موافقت نکرده است .... کسی را که روزی روزگاری انباشته از ابهت می‌دیدی و برای خودش امپراطوری از قدرت راه انداخته بود را لنگان‌لنگان با صورتی تکیده تنها نشسته بر سر میزی یک نکته را یادآور می‌شود؛ انگار ماکتی از زندگی دنیایی را تجربه می‌کنی؛ اداره یا دنیا ارزش رنجاندن دلی را حتی به اندازه سر سوزنی ندارد. عجب روزی بود امروز از آیینه عبرت در ندامتگاه مرکزی شیراز تا ماکتی از روز محشر در جمع بازنشستگان و همکاران سابق. 
 پ.ن: بر خلاف همیشه که مطالبم را با اول شخص ی نویسم این‌بار تحت تأثیر خواندن کتابی با دوم شخص نوشته‌ام. 
تا چه شود ! 

 

تاکنون نظری برای این خبر ثبت نشده است!
ثبت نظر جدید
نام و نام خانوادگی

آدرس ایمیل

متن نظر

کد امنیتی