بیست سال بیخوابی، یک عمر بیداری، روزنامه شیراز نوین
میثم محجوبی- گروه گزارش
وقت خداحافظی، نگاهی انداختهای به دو پرتقال گندهای که خسرو از شاخه جدا کرده و هدیه داده... کدام ایثارگرترند؟ این که هشت سال، زن و بچه را ول کرده و مغز و اعصابش را پای وطن، جلوی توپ قرار داده، یا او که یک عمر، ریه و انگشت و کمر را فدای شوهر و هفتا بچه کرده؟
اگر تمام فیلمهای ساخته شده و نشده جنگ ایران و عراق را دیده باشید، اگر تمام ویکیپدیاها را شخم زده، همه کتابهایش را هم برگبرگ کرده و هزارجور افسانه از آن دوران شنیده باشید، باز هم به چیزی شبیه به این برخورد نکردهاید که جانبازی با سابقه سالها حضور در جبهه برای دفاع از کشورش، به جایی برسد که روی فرزند خودش اسلحه بکشد؛ آن هم به قصد کشت. اگر هم به فرض محال با چنین چیزی برخورد کرده باشید، هرگز آن دعوا بهخاطر یک استکان چای نبوده است.
خسرو سالهای زیادی را با چنین حالی سپری کرده، ولی امروز اگر او را ببینی، نهایتاً میگویی یک پیرمرد زحمتکش است که عمرش را پای زمین کشاورزی یا با گوسفندهایش سپری کرده و ماشاءالله خوب هم سرحال است.
اما باید بروی پای صحبتهایش بنشینی، با او چایی بنوشی، پرتقال ارگانیک باغچهاش را پوست بکنی، به آواز خواندنش خوبِ خوب توجه کنی، بعد کمکم سؤال بپرسی و او که حرف کشیدن ازش خیلی راحت است، همهچیز را مفصل برایت تعریف کند؛ هی از متن ماجرا خارج شود و تو هم مدام مجبور باشی او را دوباره به ریل اصلی قصه برگردانی.
پشت کارگاه بلوکزنی
حالا؛ یک روز دم ظهر، از جاده آن طرف ورزشگاه پارس عبور کردهای (و بعداً یادت میآید که آنقدر داستانش نخنما و تکراری شده که برعکس همیشه اصلاً نگاهی هم به آن هیکل گندهاش نکردهای) جاده خبرساز کیانآباد را گذرانده ای (همان که اخیراً از فرط خرابی و خطرناکی، از شبکههای معاند هم سر درآورده، ولی حالا با همت مسئولان حسابی دارد پتوپهن میشود) از روستای چسبیده به شهر، وانتهای میوه فروش و قصابیها گذشتهای؛ نرسیده به روستای دوم، تابلوی شاپورجان را روی بلندی دیدهای، بعد به کوچه سیوهفت رسیدهای، از کارگاه بلوکزنی گذشتهای و حالا پشت یک دیوار آجری ایستادهای.
صاحبخانه را دو سال پیش به اندازه دهبیست دقیقه دیدهای. چند کلامی با او حرف زدهای و همینقدر در ذهنت مانده که او پدر شهید است و خیلی هم باصفا؛ اما وقتی این را به پسرش میگویی، تکذیب میکند: نه او پدر شهید نیست، اما جانباز است.
آن فشنگِ بامعرفت
یکی از روزهای معتدل پاییزی سال هفتادوپنج است. حاجخسرو با تجویز پزشک به دامنه کوه پناه برده. دکتر به او گفته برای بهبود روحیه به کوه برود، به بزرگی خدا و دشت و درختان نگاه کند و اگر اسلحه هم دارد، برود شکاری کند و سرگرم شود.
خسرو آن روز چهلوهفتساله بود. صبح زود به دل کوه زد و طبق عادت کتری را روی سهپایه گذاشت، هیزم را کرد زیرش، اما هرچه دنبال کبریت گشت، نبود که نبود.
سهلانگاری خانم خانه این اتفاق تلخ را برایش رقم زده بود. خسرو چایینخورده، عصبانی به خانه بازگشت. درب خانههای روستایی هم که همیشه به روی همه باز است. داخل شد. رفت توی اتاقی که بچهها پای آن تلویزیون رنگی که خودش از مکه سوغات آورده، دراز کشیده بودند. کاری هم به خانم خانه -متهم ردیف اول حادثه- نداشت؛ فریادی زد و اسلحه را روی بچهها گرفت و شلیک کرد...
خودش میگوید: فشنگ به بزرگی خدا درنرفت.
فشنگ درنرفت تا زندگی روی خوش خود را به این خانواده نشان دهد. فشنگ در حق آنها نامردی نکرد. جواب سالها ایثارگری او و همسرش این نبود که یک چیز سربی برنجی اندازه یک بند انگشت، زندگیشان را به تباهی بکشد.
قضیه موج انفجار
صفیهخانم به حاجخسرو یادآوری کرده بود این قصه را برایمان تعریف کند. چای و میوه آورده و حین خروج از اتاق گفته بود: «بوگو که میخواسی بچهها رِه بکشی.»
این قضیه کبریت و چایی و فشنگ، پانزده سال قبلتر توی بیابانهای خوزستان کلید خورده بود. حاجخسرو هفتادوششساله، سه بار میآید ماجرای مجروحشدنش در جبهه را تعریف کند، اما هر بار از جای دیگری سر درمیآورد. بالاخره در طول گفتوگو، قضیه موج انفجار و حادثهای که بیست سال او را تحتتأثیر قرار داده بود، تا حدود زیادی روشن میشود.
زمستان سال هزاروسیصدوشصت هجری شمسی است. خسرو سیوسهساله و دو برادرش پس از گذراندن دوران آموزشی در تیپ پنجاهوپنج هوابرد شیراز راهی خوزستان شدهاند. هرچه فرماندهان گفتند شما تنها پسرهای خانواده هستید و زن و بچه دارید؛ حداقل یکیتان برگردید... بیفایده!
آموزشی آنقدر سخت بوده که خیلی سربازها دست و گردنشان میشکند. بعد از آن هم چهل روز آموزشی بسیار سخت را در اهواز سپری میکنند.
اعزام به پیشرفتهترین بیمارستان آینده!
خودش میگوید در عملیات آزادسازی بستان حضور داشته: «سختی و گشنگی کشیدیم، اما نمیترسیدیم. جثه عراقیها خیلی بزرگتر از ما بود ولی آنها از روحیه ما میترسیدند. ما هو میکردیم و آنها فرار میکردند. از ترسِ نترسبودن ما فرار میکردند!»
ادامه میدهد: «یک روز دیدم در تپهای که بودیم، فقط دوازده نفر زنده ماندهایم. این را به فرماندهی گزارش دادم؛ گفتند از جلوی تانکهای عراقی به سمت ایران برگردید. ساعت شش صبح بود. گرگ و میش بود. خواستم برگردم که متوجه دو تانک عراقی شدم و یک سربازشان هم بیدار بود. فهمیدم من را دیده. رفتم زیر بیل گریدر قایم شدم. خلاصه هرطور بود سوار ماشینی شدیم، چند کیلومتر رفتیم عقب که با توپ زدند به ماشین ما. چند معلق خورد و دیگر چیزی نفهمیدم. بعد از چند روز در بیمارستان سوسنگرد هوش آمدم. سؤال کردند اهل کجا هستی؟ دوباره از هوش رفتم تا فردا صبح که گفتم بچه شیرازم.»
خسرو مجروح در هوایی بارانی با هواپیما به شیراز برمیگردد. بیمارستان شیراز با هفتصد زخمی، جایی برای پذیرش نداشته. او را به بیمارستان فاتحینژاد میبرند. (همان بیمارستان بلوار گلستان که سالهاست دیگر وجود ندارد، اما چند ماه پیش یک مقام مسئول در شورای شهر وعده داد که با تمهیدات اندیشیدهشده قرار است در همان نقطه، پیشرفتهترین بیمارستان کشور با همان نام احداث شود!)
موج انفجار کار خودش را کرده بود. حاجخسرو تا بیست سال نتوانست درست بخوابد. به گفته خودش 35 نوع دارو مصرف میکرده، با لوله غذا میخورده و فکّش چنان به یک سمت برمیگشته که برای درستشدنش باید آمپول بیهوشی به او تزریق میکردند.
با این حال و احوال، او باز هم یک پایش جبهه بوده و پای دیگرش بیمارستان. اما پنج پسر و دو دخترش چطور بزرگ شدند؟
جنگ است دیگر
خود حاجخسرو معترف است که این را هیچوقت نفهمیده. حتی نمیدانیم به شوخی یا جدی، میگوید بعضی بچههایش تا یک سنی او را نمیشناختهاند! چون کمتر وقت میکرده به منزل سر بزند.
خسرو ولکن ماجرا نبود. هشت بار به جبهه رفت و در سال شصتوچهار شیمیایی هم شد. اما داستان بیخوابیهای بیستساله، حال عصب و اسلحه کشیدن روی خانواده، ناشی از همان آسیب سنگین سال شصت است.
صفیهخانم با همان شمایلی که از یک زن مهربان و زحمتکش روستایی سراغ دارید، کنار همسر مینشیند؛ اما بهشدت کمحرف است. او میخواهد همهچیز را عادی جلوه دهد؛ نه از سر تعارف! او واقعاً چنین آدمی است. میگوید هر کسی کاری کرده برای رضای خدا کرده: «امیدوارم جمهوری اسلامی پایدار باشد. من فقط سلام و درود به امام خمینی و شهدا میفرستم.»
این زوج دوستداشتنی حرفهایی درباره ازدواجِ خیلی سنتی خودشان در خرداد سال پنجاهوسه میزنند و خیلی هم از این سنتهای قدیمی راضی هستند.
- عکسی از دوران جبهه دارید؟
صفیهخانم: جابهجا شدیم همهچیزها را ریختیم دور.
حاجخسرو: اگه عقل حالا را داشتم همه بچههایم برای خودشان کارهای میشدند؛ ولی حالا هیچکدام تو شهرداری هم نیستند!
صفیهخانم: این هفتهشتساله که حالش خوب شده.
آسم؛ هدیهای از بته گرجه
- اون سالها چی به شما گذشت؟
صفیهخانم: همینطور کُپ افتاده بود. دائم باید میبردم دکتر و میآوردمش. وسیله هم نبود مثل الان.
- وقتی خبر مجروحیت خسرو را شنیدید چه حسی داشتید؟
صفیهخانم: چیکار کنیم گفتیم شده دیگه. جنگه دیگه. محض رضای خدا رفته جنگ. جنگ رفتن همین چیزها را هم داره.
- پس همهچیز روی دوش شما بود.
صفیهخانم: آن زمان که مثل الان امکانات آب و برق و گاز نبود. هیچی نبود. کشاورزی بود و دامداری و بچهداری. همه کارها را خودم میکردم. به خاطر همین کارها حالا بیست سال است مشکل ریه دارم و هر دو سه ماه یه بار در بیمارستان بستری میشوم. کود را با جارو میروفتیم و آب هم بلد نبودیم بپاشیم... برای همین آسم گرفتم از گوگردی که میزدند به بته گرجه.
حاج خسرو: قانوناً از نظر شرعی، انسانی و اسلامی، حاجخانم 3 کار برای این خانواده انجام داد: خانهداری، بچهداری و مسائل اقتصادی در اختیار ایشان بوده. آن زمان یک زن روستایی اندازه چند کارمند امروز کار میکرد. دویستسیصد کیلو یونجه میبرید، هفتاد کیلو شیر میدوشید، هفتهشت گوساله را میانداخت زیر مادرشان که شیر بخورند، بعد میگرفت میبردشان جای دیگر. همه را بهتنهایی انجام میداد.
پای حاجقاسم ننویسید
ادامه میدهد: یک بار هم بلوک افتاد روی دستش، انگشتش کنده شد.
خانم انگشت وسط دست راستش را نشان میدهد: این را اول میخواستند قطع کنند. الان هم جان ندارد.
- پس باز هم خدا رحم کرد. به شما حق پرستاری میدهند؟
حاجخسرو: ماهی 2ملیون و 500 یا 700.
- شما هم که راضی هستید.
صفیهخانم: بله راضی هستیم.
حاجخسرو: ولی اکثر مردم راضی نیستند؛ چرا؟ چون ایمان گذشته را ندارند. آن زمان حلال و حرام برای مردم خیلی مهم بود. از لحاظ شرعی میگویند ده درصد سود حلال است، اما امروز بنده خدا پرتقال میخرد پانزده میدهد سی. این حلال نیست. ملک را میخرد سه تومن، سال بعد میفروشد شیش تومن. البته شرایط مملکت هم روی همه اثر گذاشته؛ میگویند ما امروز بفروشیم، فردا گرانتر باید بخریم. پس باید پول فردا را هم از مشتری بگیریم؛ ولی این میشود نیرنگ در دین. پیرمرد ادعا میکند که به مسائل سیاسی روز ایران و جهان اشراف دارد و میتواند تاریخچه انقلاب را به تفصیل بیان کند. هر چند دقیقه یک بار هم یادی از حاجقاسم سلیمانی میکند و خواهشی از مردم دارد: «مشکلات امروز را به پای چنین مردانی
ننویسید.»
مرغهای نازا و پرتقالهای گنده
در وقتهای تلفشدهی این دیدار دوستانه، سری به باغچه کوچک حاجخسرو میزنیم که چند بار در طول گفتوگو آن را از پشت پنجره نشان داده است؛ تعداد زیادی مرغ، چند درخت پرتقال، دو درخت ازگیل که یکیش مریضاحوال است و دو درخت انجیر از دو گونه متفاوت. خسرو که انگار آن بیست سال بیخوابی پای عمرش حساب نشده و با وجود دو بار عمل قلب باز، چالاکی و سرزندگیِ آدم پنجاهوششساله را دارد، از تعداد تخمهایی که این تعداد مرغ روزانه برایش میگذارند گلایهمند است: «مثل آدمها که تولید مثلشون کم شده، اینا هم دیگه مثل قدیم تخم نمیذارن؛ بیشتر از پنجاه تا هستند ولی رو همدیگه روزی پنج تا تخم میذارن؛ قبلاً از همین تعداد مرغ حداقل روزی چهل تا تخم درمیومد.» بعد درختهای پرتقال را نشان میدهد و میگوید: «به اینا کود نمیدم، ولی ببین میوههاش چقدر بزرگ شدن.» پیرمرد هنوز هم مثل آدمهای معمولی نمیتواند بخوابد. نهایتاً روزی سه ساعت. خیلی هم دوست دارد که امتحانش کنی؛ در ساعات مختلف شبانهروز به او زنگ بزنی تا ثابت شود که او همیشه بیدار است...
تاکنون نظری برای این خبر ثبت نشده است!
ثبت نظر جدید
خبرهای تصادفی روزنامه شیراز نوین