اطلاعات کلی خبر
عنوان خبر : جان سیدحسن فدای اسلام و اهل بیت(ع) و خاک وطن شد
کد خبر : ۱۱۹۹۷
تعداد بازدید : ۹۴
متن کامل خبر

دل‌نوشته‌ای به مناسبت هفته دفاع مقدس جان سیدحسن فدای اسلام و اهل بیت(ع) و خاک وطن شد نشستیم به تعریف؛ سؤالی از من کرد که مانند پُتک هنوز بر سرم سنگینی می‌کند! پرسید به وقت شهادت کنار سیدحسن بودی؟ با شور و شعف پاسخ دادم آری؛ سرش در دامنم بود که به فیض شهادت نائل شد. پرسید چگونه شهید شد که در سردخانه به وقت تشییع یکی از چشمانش باندپیچی بود؟ (گویا ملاحظه‌اش کرده بودند و چهار ساعتی را که زمان برده تا سیدحسن جان فدا کند را به پدر و مادرش نگفته بودند.) با این سؤالش ناگهان همه‌چیز درون من تغییر کرد. یادآوری خاطرات گذشته و شوخی‌هایی که با سیدحسن می‌کردم و... جایش را داد به دقایق طاقت‌فرسا و بسیار سختی که محکوم شده‌ام به انتقال لحظات حساس و تراژیک شهید شدن جگرگوشه پیرمردی تنها و زحمت‌کش، آن هم پس از ۲۰ سال! چند دقیقه‌ای توانستم طفره بروم و از فیض شهادت گفتم‌ و‌ شفاعت شهدا پدرهایشان را و... که این بار با لبخندی گوشه لبانش خواهش خود را تکرار کرد و مصمم بودن به دانستن پاسخ را حالی‌ام کرد. مُردم‌ و دوباره زنده شدم تا اندکی از صعب‌العبور بودن ارتفاعات مَلَخور در شهرستان مریوان و غذا آوردن بچه‌های تدارکات با اسب و قاطر در دو روز اول عملیات و رسیدن بالگردها در روز ۲۷ اسفند پس از تثبیت شدن نقاط آزادشده بگویم. رسیدم به ساعت ترکش خوردن سیدحسن در ۶ صبح تا لحظه شهید شدنش ساعت ده و ده دقیقه و تمام... سکوتی طولانی بین من و پیرمرد حاکم شد؛ درست نمی‌توانستم تشخیص دهم می‌گرید یا خوشحال است. خلأ گفتاری و رفتاری حاکم بر پدر سیدحسن داشت نگرانم می‌کرد که به حرف آمد و با سخنانی شمرده‌شمرده خواهش کرد برود و زود برگردد. به خیالم رفت آبی به سر و رویش بزند و از شنیدن بیش از ۴ ساعت جان دادن عزیز آسمانی‌شده‌اش اذیت شده است و خودم را شماتت می‌کردم که نباید می‌گفتم و چرا گفتم و... ساعت ۱۵ بود و اداره ۱۴ تعطیل شده بود، اما من جلو درب حیاط نشستم به انتظار پدر سیدحسن. بالاخره آمد با وانتی قرمزرنگ که انگار دامادش رانندگی می‌کرد. پیش پایم ترمز زد. پیاده شد. در دستان لرزانش کاغذی رنگ و رو رفته و قدیمی با تصویر کبوتری در زمینه آن بود که مرا یاد زمان جنگ می‌انداخت. به سمتم‌ گرفت و‌ نیز شروع کرد به گفتن که فلانی با حرف‌هایت بعد از بیست سال مرا به آرامش رساندی که پسرم سیدحسن جانش را فدای اسلام و دین و اهل بیت(ع) و خاک وطن و...‌ کرده است و من و مادرش خوشحالیم که توانستیم این‌چنین تربیتش کنیم و ادامه داد: اما افزون بر اینها شما امروز دانسته‌ام کردی که فرزند شهیدم به آرزوی خودش رسیده است. سیدحسن دی‌ماه در پادگان امام‌ وصیت‌نامه‌ای نوشته بود و یکی از جملاتش این بود: خداوندا شهادت مرا طوری مقرر فرما که جان دادن در راهت و به فیض رسیدنم چندین ساعت به طول انجامد تا حلاوت و شیرینی‌اش را بیشتر درک کنم. با شنیدنش مو بر بدنم سیخ شد؛ از خلوص نیت سیدحسن تا عملی شدن آرزویش... و تا ایثارگری و پاکی عزیزانی که رفتند و ما را تا همیشه در حسرت باقی گذاشتند. ۳۱ شهریور ۱۴۰۲