اطلاعات کلی خبر
عنوان خبر :
مرد آسیابان و اسب پادشاه
متن کامل خبر
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در روستایی دور افتاده از شهر، مردی آسیابان زندگی می کرد. او هر روز مسیر خانه تا آسیاب را با الاغش میرفت و برمیگشت. روزی که مرد آسیابان از مسیر همیشگی میگذشت با اسبی زیبا و چابک روبهرو شد، اسب دلش را برد و بند الاغش را رها کرد و بهدنبال اسب دوید.
مرد آسیابان بند اسب را گرفت و شادیکنان سوار اسب شد و به خانه رفت. اسب را به طویله برد و به اسب، کاه و علف تازه داد.
مرد آسیابان نمیدانست که اسبی که پیدا کرده مال پادشاه است و پادشاه او را در هنگام شکار کردن گم کرده است. پادشاه به سربازانش دستور داد که بروید و اسب را پیدا کنید. سربازان جستوجو را شروع کردند و در مسیر جستجو با الاغی روبهرو شدند که بار گندم داشت و در راه گم شده بود. سربازان الاغ را برای پادشاه آوردند. پادشاه که آدمی باهوش و زیرک بود به سربازانش گفت: به نزدیکترین روستا بروید و از مرد آسیابان آن روستا اسب من را بخواهید. سربازان بهدنبال مرد آسیابان، خانهبهخانه روستا را گشتند و به خانه او رسیدند و در طویله، اسب پادشاه را یافتند، پس اسب و مرد را نزد پادشاه بردند.
پادشاه از مرد پرسید: اسب مرا کجا پیدا کردی ؟ و مرد گفت: «من در مسیر رفتن به آسیاب بودم که اسب شما را در راه دیدم و او را به طویله خود بردم و از او حسابی پذیرایی کردم.» پادشاه گفت: «مگر تو اسب یا الاغی نداری که سوار آن شوی و به آسیاب بروی؟» مرد گفت: «بله داشتم ولی الان ندارم. وقتی اسب زیبای شما را دیدم، طناب الاغ خود را رها کردم و بهدنبال اسب شما دویدم و الاغم را گم کردم. پادشاه گفت: «تو بهخاطر چیزی که مال تو نیست از دارایی خود دست کشیدی و قدر داشتههایت را ندانستی!» مرد گفت: «بله قربان شما درست میگویید. الان نه اسب زیبای شما را دارم نه الاغ زحمتکش خودم را. از این به بعد چگونه به آسیاب بروم.»
پادشاه که از مرد بهخاطر رسیدگی به اسبش خوشش آمده بود، دستور داد الاغ مرد را برایش آوردند و به او گفت: «نیازی نیست که پیاده به سر کار بروی، حال برو و از داشتههایت لذت ببر و این را بدان که این الاغت بود که باعث شد ما به اسبمان برسیم.
مرد آسیابان خوشحال و خندان خدا را شکر کرد و با الاغش به سمت آسیاب رفت.