پندها و حکایتها، روزنامه شیراز نوین
یادداشت میهمان:
سیدشهاب الدین نبوی
مالیات
من به شخصه از زیر بار مالیات فرار میکنم، مثلاً یک کاسه ماست میخرم و ارزش افزوده آن را نمیپردازم. این یک نوع فرار مالیاتی است؛ یا سوار اتوبوس واحد میشوم، یواشکی پانصدتومان میدهم به راننده و خیلی زود، قبل از اینکه بگوید مالیات... دهها متر از اتوبوس دور شدم. یا میروم فروشگاه تعاونی، یک کیسه ده کیلویی برنج پاکستانی میخرم. خدا پدر صندوقدار را بیامرزد. مالیات که کم نمیکند، اندکی هم تخفیف میدهد. خدا کند وضع مملکت خوب شود تا مسئله فرار مالیاتی هم خود به خود حل گردد. ما با طیب خاطر، پول مالیات را بپردازیم!
چنگنواز
در جمع دوستانهای یکی از یاران گفت همسر بنده چنگنواز است. یکی از دوستان گفت ردیفهای موسیقی ایرانی خوب مینوازد؟ گفت از ردیف فقط پنج خط حامل بلد است که با استادی نتهای روی خط و پایین خط و بالای خط، حامل دقیقاً اجرا میکند! دیگری پرسید آثار صوتی از ایشان منتشر شده است؟ گفت ایشان آثارشان را منتشر نمیکنند، فقط مینوازند. دیگری گفت ایشان با ابواسحاق چنگی نسبتی دارند؟! گفتم به گمانم نسبت ایشان با چنگیزخان خیلی نزدیکتر است. دیگری گفت در رادیو هم نوازندگی کردند؟ گفت از طریق ضبط صدا، ایشان در رادیو نرفتند، فقط چنگ خود را در پشت رادیو تلویزیون که فاصلهاش با دیوار بیش از 5/1متر است انجام میدهند. همگی یاران متفقالقول گفتند: نابغه عجیبی است. گفت شما چقدر نادان هستید، صورت و سرورویم را نگاه کنید! آثار چنگ زدن ایشان را خواهید دید. تمام یاران شروع نمودند به حال دوستشان گریه کردن!
قاچاق برنج
روزی نیست که خبر از کشف تریلی و تریلر برنج قاچاق در روزنامهها درج نشود! البته شاید منظور این است که بگویند خرید برنج قاچاق هم درحد صفر است و مردم با این تورم لجامگسیخته، توان خرید برنج قاچاق کیلویی ۶هزارتومان ندارند. برنجهای درجه یک شمال در انبارها انباشته میگردد و بعد از مدتی، کرم آنها را میخورد؛ ولی قادر نیست پایش را روی قسمتهای کیلویی 15 تا 18هزار تومان بردارند. یعنی عدهای سودجو، برنجهای شمال را خریداری میکنند و در انبارها دپو مینمایند تا برنجهای وارداتی روی دستشان نماند. البته که صدالبته اینگونه است که برنج نامرغوب هندی و پاکستانی شده برنج شمال را لگدکوب کردند تا کسی قادر نباشد به خاطر قیمت بالای آن به سراغشان برود. خداوند محتکران را وعده دوزخ داده است.
بررسی قیمتها
قدیمها، تابستان که میشد تخممرغ ارزان میشد. زمستان که میآمد نوشابه ارزان میشد. حالا این دو کالا پابهپای همدیگر، زمستان و تابستان برایشان فرقی ندارد. هی مرتب خودشان را بالا میکشند. امیدواریم مراسم اعدام گرانفروشان و محتکران، دل قشر آسیبپذیر و فقیر را خنک کند و آه از نهاد آنها همراه با جانشان بالا بیاید. بلکه این مردم مظلوم نفس راحتی بکشند!
سنگپا
از قدیمالایام، سنگ پاشور را از قزوین به سایر شهرها میبردند و هم جنسش عالی بود و هم بوی طونی میداد. از گدازههای آتشفشان به دست میآوردند. حالا کار ما به جایی رسیده که باید سنگپا را از چین وارد کنیم. از همه بدتر، پفک نمکی و پفیلا هم از آنجا میآورند. دیگر خفت و خواری بس است. تازه، سنگپای قزوین آنقدر زمخت بود که پوسیدگیهای پا را از بین میبرد و رویش در این مورد زیاد بود که به مثل مشهور شده است. سنگپاهای چینی چون زبان ما را نمیفهمند، معلوم نیست از ترکیب چند نوع سنگ و مواد پلاستیکی ساخته شده است که در درازمدت باعث ایجاد سرطان پوست کف پا میگردد. از وزارت بهداشت و امور عافیت تقاضا داریم جلوی سوداگران قاچاق سنگپا و پفک نمکی و پفیلا را گرفته و قدمی برای برقراری بهداشت عامه مردم بردارند!
مطرب عشق
تازگیها سر پیری از فرط بیکاری، سهتاری خریدم و مشغول نواختن شدم. هرچه از این پرده به آن پرده انگشت گذاشتم، دیدم راه به جایی نمیبرم. مدتها آن را گوشه طاقچه گذاشتم و با خود در فکر حل این معادله بودم که چطور از این پرده به آن پرده راه به جایی باید برد. ولکن معامله هم نبودم. دوباره سهتار کذایی را برداشتم و نقش انگشتانم را روی پردهها حک کردم. آنقدر نوک انگشتانم تاول زد، باز هم از رو نرفتم. در پی این پرده بودم که راهی به آن پرده پیدا کنم. خلاصه، سالهاست این کار را میکنم که نه پردهای دیدم، ولی سراپرده زیاد دیدم که عدهای روبرویم نشسته بودند و برایم کف میزدند. با خود میگفتم چکار به کارشان داری، بگذار بزنند که غریو فریاد و شادی برمیخواست و میگفتند استاد دوباره، دوباره، دوباره. در میان هیاهوی مدعوین میآمدم بیرون. این بار سهتار را با احترام سر جایش میگذاشتم. هنوز هم نمیدانم نقش بر پرده راه به کجا دارد.
اعتیاد
نوشتهاند اعتیاد عاطفی! کسی که عاطفه دارد، اعتیاد ندارد. اعتیاد انواع و اقسامی دارد؛ اعتیاد به مواد مخدر که خیلی بد است، اعتیاد به شرب خمر که هم نجس است و انسان را گناهکار میکند، اعتیاد به کفتربازی که آبروی آدم را جلو دروهمسایه میبرد، اعتیاد به خوردن غذاهای چرب و نرم که انسان را خیکی و مریض میکند، اعتیاد به جویدن ناخن که آدمی را دچار هپاتیت مینماید، اعتیاد به چشمچرانی و دلهبازی که شخصیت و خوی انسانی از او گرفته میشود، اعتیاد به قمار که تمام زندگیات را به باد فنا میدهد، اعتیاد به دروغ گفتن که انسان را خسرالدنیا و الآخرت مینماید، اعتیاد به وراجی که سخنان انسان را بیشنونده میکند، مانند بنده، اعتیاد به رکگویی که مورد خشم و غضب خلقالله قرار میگیری، اعتیاد به بدگویی پشت سر این و آن که تمام عیبهای آنها به حساب تو نوشته میگردد، اعتیاد به ولگردی که جایت در گداخانه و تیمارستان است، اعتیاد به فسق و فجور که خداوند از گناهانت نمیگذرد!
نیرومندی
نیرومندی آغازی است برای کار و تلاش. ما که بچه بودیم اینجوری بزرگ شدیم و روی پای خود ایستادیم، صبح کله سحر از خواب بیدار میشدیم. اول صبحانه میخوردیم، بعد کمک میکردیم به والده برای پختن نان. نزدیکهای ساعت ۷صبح به مدرسه میرفتیم. در مدرسه هم نامی از بوفه نبود. یکریز درس میخواندیم تا اذان ظهر که میآمدیم منزل و هر خوراکی که مادر آماده کرده بود، بدون هیچ اعتراضی میخوردیم و ساعت ۲ باز به مدرسه میرفتیم تا ساعت ۵. بعد از مدرسه با همسنوسالهای خود بازی میکردیم و میآمدیم خانه. شام شب سبک و ساده بود. مشق شب را مینوشتیم و پای کتاب خوابمان میبرد. پدر، ما را درون بسترمان جا میداد و ادامه این کار هرروز تکرار میشد. تا کلاس ششم ابتدایی کار میکردیم. اگر طبق تشخیص پدر اهل کار بودیم، ما را به سر کاری میفرستاد و اگر اهل دانشآموزی بودیم، ما را در دبیرستان ثبتنام میکرد. تابستانها هم به جای علافی و بیکاری، یا سر کار میرفتیم و اگر خانه ما در روستا بود، در زمین پدرمان کار میکردیم. اینگونه بود که نیرومند و کارآزموده میشدیم. خدا قوت بدهد.
خلقوخو
خلقوخوی مردم با مواد غذایی سالم و ارگانیسم بودن غذاها، بهتر میشود. اگر منظورش نان و پیاز و ماست و خیار، نخودی و عدسی باشد، این سختی درش هست؛ ولی اگر فستفودهای قارچگونه که هر روز در حال ازدیاد هستند و غذاهای پرچرب و همبرگرهای حاوی زائدههای مرغ و سوسیس و کالباس که 90درصدش آرد سویا با انواع و اقسام ادویهها و 10درصد خمیر مرغ یا خمیر گوشت که به خورد مردم میدهند، مسلم است خلقوخوی مردم قاطی میکند. آبا و اجداد ما خوراکشان میدانی چی بود؟ نان و پنیر، نان و ماست و خیار، برنج معطر بدون گوشت، آب پیازک، آب شملیزک، اشکنه، بادمجان تنوری همراه با کشک یا ماست و مخلوطی از پیازداغ و سیرداغ و نعناداغ. 120سال هم عمر میکردند و احتیاجی به دوا و دکتر هم نداشتند. یک پیرمرد 90ساله از صبح تا دمادم غروب روی زمین کشاورزیاش کار میکرد. خم به ابرو نمیآورد. اگر از آسمان هم سنگ میبارید، کارش را رها نمیکرد، چون توکلش به خدا بود و بس.
800روانشناس
به نظر بنده، بیشتر مردم خودشان روانشناس هستند و احتیاجی به اینهمه کارشناسی روانی نداریم. اگر توجه کردهاید، بیشتر مردم در خیابان با خودشان حرف میزنند و راه میروند. چون مسائل روانی خود را برای خود شرح میدهند یا این وانتبارهای مزاحم در کوچه پس کوچهها، با صدای بلند و غیرمفهوم داد و هوار راه میاندازند که مثلاً آهنکهنه، رادیاتور کهنه، مس کهنه، پلاستیک کهنه، آلومینیوم کهنه میخریم. خب این هم یک نوع روانشناختی درونی آنها است. مردم هم که دیگر مس استفاده نمیکنند یا رادیاتور ماشین کهنه ندارند. مجبور میشود دست آخر بگوید نان خشک میخریم که دست آخر با چند کیلو نان خشک و مقداری بطری پلاستیکی و احیاناً لوازم بهدردنخور که مردم پشت درب منزلشان میگذارند، اندک درآمدی کسب کند و خسته و نالان به سوی زاغههای خود در محدوده شهر برود تا خود را آمادهسازی کند برای فردا صبح، شاید خدا تفضلی کرد و رزق و روزی او را بیشتر کرد و اعصاب مردم راحت شد.
معلم
من یک معلم هستم. یعنی فوقلیسانس زبان دارم، با ماهیانه دویست هزار تومان دستمزد که بیشتر آن خرج ایاب و ذهابم میگردد! یک ترم سه ماهه ششصدهزارتومان حقوق میگیرم. پول توجیبیام هم پدرم مرحمت میفرمایند برای خرید تنقلات که خسته نشوم. میگوید باسواد کردن فرزندان مردم صوابش بیشتر از این چندرغاز حقوق است. چون شغل معلمی شریف است و باید لباس مناسب پوشیده شود، از حقوقم مقدار زیادی از آن خرج تهیه لباس میشود. روزی سه چهارهزارتومان هزینه کرایه رفت و آمدم میشود که پدرم آن را میپردازد و میگوید فرزندم، به رسالت معلمی احترام بگذار و من هم همان کار را میکنم. پوست و استخوانی بیش برایم باقی نمانده است. هرروز پدرم لباسهایم را اتو میکشد که آراسته باشم. در خواب با خود حرف میزنم لسن وان لسن تو شیام پلیز. صبح تا ساعت 10صبح خوابم. ساعت 11 کلاس دارم. ساعت 1بعدازظهر میآیم خانه تا ساعت ۴ که باز کلاس دارم تا ساعت ۸شب. چون حساب بانکیام تعداد صفرهایش زیاد است، درآمدم را در بانک نمیگذارم. همیشه کیفم پر است از سکههای پول خرد!
اضافهوزن
نوشتهاند 35درصد ایرانیان اضافه وزن دارند! دقیقاً درست مرقوم کردهاند. آن سی و پنج درصد، جزو طبقه بیدرد و اشراف بهدردنخور جامعه هستند که از فرط پرخوری و مفتخوری، اضافهوزن دارند. 65درصد دیگر که استخوان سینههایشان نمایان است و قطر مچ دستانشان به 5/3سانتیمتر نمیرسد و از فرط نداری و سوءتغذیه به این حال و روز افتادهاند. بماند که شرکت تلویزیونی فشن، در پی قرارداد با اینگونه افراد است تا در شوهای تلویزیونیاش آنها را به صورت مانکن به نمایش جهانی درآورد. ایرانیان زیر بار این خفت نمیروند و ترجیح میدهند این اندام موزون خود را حفظ کنند! هرچه متخصصان قلب و عروق اعلامیه میدهند که ای مردم، تغذیه خود را اضافه کنید تا چربی دور قلبتان زیاد شود، ما در کمترین زمان چربیهای اضافه را بیرون میآوریم و اندک دستمزدی بیش نمیگیریم، مردم زیربار نمیروند و آدرس همان 35درصد افراد بیدرد و پرخور را به پزشکان قلب میدهند. اصلاً وزن حداکثر باید بین سی کیلو و حداکثر 55کیلو باشد تا تعادل و سلامتی مردم تأمین شود!
تاکنون نظری برای این خبر ثبت نشده است!
ثبت نظر جدید
خبرهای تصادفی روزنامه شیراز نوین