یک روز برفی، روزنامه شیراز نوین
روزی من داشتم آدمبرفی درست میکردم که گربه چکمهپوش آمد و گفت چه زشت میسازی. گفتم تو بهتر بلدی؟ گفت آره، نگاه کن.
و یک قلعه بزرگ برفی درست کرد. من یک غول برفی درست کردم. او یک ماشین برفی ساخت. من یک مجتمع پر از آپارتمان برفی ساختم. او یک دروازه برفی ساخت. من یک سینما برفی درست کردم. او یک استخر برفی ساخت. من یک پارک برفی. ما یک فکری به سرمان زد. آنجا را به یک سرزمین برفی تبدیل کردیم. من یک زندان برفی ساختم و گربه را داخلش انداختم و کلی آدمبرفی ساختم. من یک فروشگاه برفی ساختم ولی او یک بمب برفی ساخت و همه چیز را نابود کرد. من گفتم ای گربه خنگ! تو همه چیز را خراب کردی و با تفنگ برفی او را کشتم. جوری که او حتی وقت نکرد برای خودش تفنگ درست کند. ولی یکی با چماق زد توی سرم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم دیدم داخل یک زندان واقعی هستم و گربه چکمهپوش و یک تخممرغ دارند بهم میخندند. به گربه گفتم فکر کردم تو مردی! گفت کسی که با برف نمیمیرد. من میلهها را شکستم و پریدم پایین و از آنجا دور شدم تا اینکه به یک جنگل رسیدم. دو نفر را دیدم که دارند پینوکیو را گول میزنند و میخواهند سکه بکارند تا درخت پول دربیاورد. من با ضربات کونگفو آنها را زخمی کردم ولی پینوکیو روی دیوار عکس مرا دید که زیر آن نوشته بود: سه هزار سکه برای آوردن این شخص میدهند. میخواست من را ببرد پیش گربه. من او را با ضربات کونگفو بیهوش کردم. پدرش خیلی ناراحت شد و من با شادی به خانه برگشتم.
یاسین قلیپور، دهساله
تاکنون نظری برای این خبر ثبت نشده است!
ثبت نظر جدید
خبرهای تصادفی روزنامه شیراز نوین