یک تلاش مذبوحانه برای احیای احساس از دسترفته، روزنامه شیراز نوین
میثم محجوبی، هوادار
با اینکه در حافظیه، در جایگاه خبرنگاران ورزشگاه حافظیه، کنار همکاران، رفقای قدیمی و حتی جدید، همیشه خیلی خوش میگذرد، اما تردید داری که بروی.
میتوانی بنشینی توی اتاقت، از عصر پنجشنبهات(که مثلاً تنها روز تعطیل اهالی روزنامه است) لذت ببری. بنشینی پای تلویزیون، بازی را از امواج فول اچدی شبکه استانی تماشا کنی و همان اندک جذابیت و بار فنی هم که ممکن است از کنار زمین به چشمت بیاید را بیخیال شوی.
از طرفی اما آسمان ابری است؛ هوای ایدهآلت برای یک پیادهروی طولانی. طبق آنچه نقشههای اینترنتی میگویند؛ میتوانی 89 دقیقه پیادهروی کنی تا حافظیه، فوتبال ببینی، با دوستان معاشرت کنی و اینگونه عصر پنجشنبهات را بسازی. درست است که از تیمهای خصوصی که با اهدافی مشترک(شاید هم متفاوت) پا به شهرت گذاشتهاند، دل و خاطره خوشی نداری، اما شاید اینبار متفاوت باشد. هرچه باشد این تیم را هممحلهایهای خودت ساختهاند! میتوانی یک فصل هم به بچهمحلهایت اعتماد کنی.
*زاویه اول: در پراید سفید
بازی را ربع ساعت عقب انداختهاند؛ خوشحالی که میتوانی ربع ساعت دیرتر حرکت کنی و به موقع برسی، اما مانند همیشه، آنقدر معطل میکنی تا دیر شود؛ اصلاً تا دیر نشود نمیشود.
پیادهروی به سمت ورزشگاه، با اتوبوس واحد آغاز میشود؛ باید وسط راه پیاده شوی و بعد محاسبه کنی چقدر مانده و آیا میتوانی پیاده و به موقع به ورزشگاه برسی؟
خیر، باید تاکسی بگیری؛ پراید سفیدرنگ همان خودرویی است که همیشه کرایه بیشتر از آنچه که باید را از تو گرفته است، اما برای تویی که یک سال است سوار تاکسی نشدهای، یک روز کرایه اضافه دادن اهمیت ندارد. اعتراض وظیفه آنهایی است که هر روز تاکسی سوار میشوند و پول اضافه میدهند؛ با این پیشقضاوت میروی صندلی جلو مینشینی.
راننده تاکسی با لحن خاصی دارد با مسافر پشت سرش صحبت میکند؛ میگوید دو شغل دارد، اما هرچه کار میکند نمیتواند یک دست دندان برای خودش تهیه کند. مسافر میگوید: «عامو قدیما یه نفر کار میکِرد، ده نفر نون میخوردن، حالو ده نفر کار میکنن تا یه نفر نون بخوره.»
آقای راننده با خنده، جوری تأیید میکند که انگار جملات از قبل هماهنگ شده بوده و مسافر پشت سری حرف دل او را زده است.
قبل از سوار شدن گفتهام کلبه؛ تا آنجا پیاده شوم و بتوانم از پیادهروی در هوای ابری لذت ببرم، اما دیر شده. امیدوار هستم تا زمانی که میرسیم، سه مسافر دیگر پیاده شده باشند یا قصد رفتن به سمت فضیلت یا سعدی یا دروازهقرآن نداشته باشند. 200 متر مانده به کلبه، یکی مانده به آخرین مسافر هم پیاده میشود. رو میکنم به راننده و میگویم: «میری سمت ادبیات.»
این را سؤالی نمیگویم تا او را به خیال خودم در عمل انجامشده قرار دهم. راننده شروع به روضه خواندن میکند: آی من میخواستم همینجا دور بزنم. آی ادبیات که مسافر گیرم نمیاد؛ آی اینجا هم که بسته هست باید برم کلی بالا دور بزنم ...
همینطور غُر میزند و مسیری که من میخواهم را ادامه میدهد. میدانم همه حرفهایش برای این است که در نهایت پول بیشتری از من بگیرد.
+کاکو کرایه من تا کلبه چن شد؟
- 10 تومن
+دو کورس 10 تومن؟!
-چقدر وقته تاکسی سوار نشدی؟
+آخرین باری که سوار شدم 2500 بود!
-الان 4 تومنه ولی چون راننده تاکسیها پول خرد ندارن، 5 تومن میگیرن!
+با خنده اینکه پول خرد ندارید هم تقصیر مردمه؟
-تقصیر منه؟
یک بحثی که معلوم نیست شوخی است یا جدی، بینمان شکل گرفته؛ میدانیم هیچیک از طرفین مقصر نیستند، اما تا وقتی میرسیم به مقصد، تلاش راننده برای قبولاندن این موضوع به من، که یعنی کار بزرگی برایم انجام داده، ادامه دارد.
ناامیدانه سعی میکنم تستش کنم و ببینم اهل فوتبال هست یا خیر: حالا حرص نخور، الآن فوتباله تو حافظیه، کلی مسافر ریخته اون طرفا؛ پُر کن برگرد.
توجهی نمیکند. آخرش هم از پولی که به او میدهم 20 تومان کم میکند. یعنی به اندازه 4 کورس 5 تومانی؛ در حالی که باید 3 کورس 4 تومانی کم کند؛ یعنی 12 تومان. لابد پیش خودش گفته کسی برای 8 تومان خون خود را کثیف نمیکند؛ معلوم نیست برای خرید یک دست دندان 25میلیونی، روی چندتا از این 8 هزارتاها حساب باز کرده است.
+سه کورس رو هم که چهار کورس حساب کردی!
-چیکار کنم دیگه میبینی که مسافر نیس.
+اینم تقصیر منه؟ برو به سلامت کاکو
*زاویه دوم: روی سکوها
با مرور این نکته در ذهن که «چقدر قضاوتم درست بود» کنار چراغ راهنما پیاده میشوم. بالاخره فرصتی برای پیادهروی دست میدهد؛ از چهارراه ادبیات تا سکوهای حافظیه. جایی که چندسالی است طعمش را از خودت دریغ کردهای. از آخرین باری که روی سکوهای حافظیه نشستهای چقدر میگذرد؟ هشت سال یا بیشتر؟ ارزشش را داشت؟ چندصد گزارش تکراری نوشتهای از بازیهای فجر و قشقایی و برق جدید و برق سهفاز و برق نارنجی و... هر برقی غیر از آنی که باید! واقعاً ارزشش را داشت؟ لابهلای هواداران نشستن، بیشتر با روحیاتت سنخیت نداشت؟
این طرفِ ورزشگاه پر از سوژه است؛ چیزهایی که ذوق نوشتن را به تو برمیگرداند. هنوز از در اصلی استادیوم وارد نشدهای که اولین سوژه، خیلی گُلدرشت خودش را نمایان میکند: فروش پرچمهای استقلال و پرسپولیس(!) توسط یک دستفروش.
میآیی در بدو ورود مزهای بریزی: «مگه امروز دربیه؟» که با پاسخ جدی، صریح و دندانشکن آقای دستفروش مواجه میشوی: «ها!»
راست میگویند؛ ملت واقعاً اعصاب ندارند.
میروی سمت سکوها و در راهرو، سه نفر را میبینی که جلوتر از تو راه میروند و صحبت میکنند.
اولی: نفت و گاز تیم خوبیه، فقط یه باخت داشته اونم به فجر.
دومی: هرچی باشه بازم میبریمش. پول نفت که بهمون نمیرسه، آتیشش میزنیم.
سومی: عجب جمله سنگینی.
مأمورهای نیروی انتظامی جلوی در ورودی سکوها ایستادهاند تا آداب امنیتی را به جا بیاورند. مؤدبانه از تماشاگران میخواهند که برای تفتیش بدنی نزدشان بروند. من هم ترجیح میدهم کارتم را از جیب خارج نکنم تا ببینم چطور تفتیش میشوم.
مأمور در حال بازرسی بدنی: «سیگار و فندک همرات نیس؟» سؤالی کاملاً منطقی و کاربردی. پس از سالها میروی سمت سکوها؛ جایی که روزگاری زیاد مینشستی تا یک زمانی، گوشهای آرام مینشستی و از شور و شوق و شعارها و تشویقهای تیفوسیهای برق و فجر لذت میبردی. درست یادت هست، پاییز سال 82 بود که کمکم به محل استقرارشان نزدیک شدی تا حس جدیدی را تجربه کنی. با مقوله تخلیه هیجان به وسیله حضور در ورزشگاه، همانجا بود که آشنا شدی. تشویق میکردی و با گلهای زرد و نارنجی آنقدر فریاد میزدی که تا یک هفته صدایت از ته چاه درمیآمد. ارزشش را داشت یا حداقل، آن زمان فکر میکردی که دارد.
تعدادی با پرچمهای بزرگ و کوچک روی سکوها نشستهاند، اما تو هر کاری میکنی «حس» منتقل نمیشود. مهمترین چیزی که لازمه هواداری است، منتقل نمیشود که نمیشود. حتی نمیتوانی باور کنی که این تیم در این مدت کم، هوادار متعصبی برای خودش دست و پا کرده باشد. اینها البته که متعصب هستند؛ متعصب به فوتبال شیراز. همانهایی که فرقی برایشان نمیکند نام تیم چیست یا لباسش چه رنگی است، میآیند تا ببینند فوتبال شهرشان که زمانی تهران و اصفهان را آزار میداده، حالا میتواند از پس امثال گچساران بربیاید یا نه!
دوربین انجمن ورزشینویسان جلوی سکوها مستقر شده و فیلمبردار و گزارشگر خوشذوقش دارند از تماشاگران مصاحبه و نظرخواهی میکنند.
چهره شخص مصاحبهشونده آشناست؛ از حرارت صحبت کردنش مشخص است که اشراف خوبی هم به فوتبال شیراز دارد و دغدغهمند است. وی در پاسخ به این سؤال که نتیجه بازی را چه پیشبینی میکند، گفت: من پیشبینی کردهام که دو هیچ میبریم!
*زاویه سوم: جایگاه خبرنگاران
این سؤال از چند نفر دیگر هم پرسیده میشود و همگی به برد نماینده شهرشان رأی میدهند. تو هم جلوی دوربین میروی و ضمن ابراز نظر در خصوص عملکرد شهر راز در رقابتهای این فصل، پیشبینی میکنی بازی یک-یک تمام شود.
میدانی که تیم پیروز قربانی سخت میبازد و از طرفی هم نمیخواهی باور کنی که ممکن است تیم شهرت در سومین بازی خانگی متوالی هم بدون امتیاز بازی را ترک کند. نه، نمیتوانی روی سکو بنشینی؛ خلق و خویت عوض شده. حالا میفهمی به تماشای بازی از کنار همکارانت آنقدر عادت کردهای که باید دوباره برگردی همانجا.
هنوز به محل استقرارت نرسیدهای که بازی شروع میشود؛ بازی آنقدر بیمحتوا و کسلکننده است که کمتر کسی توجهی به آن دارد. نه موقعیتی روی دروازهها خلق میشود، نه شاهد صحنهای هستی که بتوان آن را یادداشت کرد. باید با همکارانت از حواشی، از سایر مسابقاتی که در جریان است، از یک چیزی که بتواند سرگرمتان کند سخن بگویید تا زمان بگذرد. از آن بازیهایی که بوی صفر- صفرش از همان شروع بازی به مشام میرسد.
البته فوتبال است، آنهم فوتبال لیگ یک؛ ممکن است 90 دقیقه بدون موقعیت گل سپری شود و در آخرین ثانیهها توپی از ناکجا آباد برود توی دروازه. از بار قبلی که تیم پیروز قربانی به شیراز آمد خیلی نگذشته؛ همه یادشان است که آن بازی هم مثل همین بازی بود. این را دیگر خیلی بهتر یادشان است که داور داشت سوت پایان را میزد که یک دفعه ورزشگاه با گل فجر شهید سپاسی منفجر شد. شاید این بار هم ... اما نه. سید حسین حسینی موفق میشود سوت پایان را به موقع به صدا در بیاورد؛ قبل از اینکه حادثهای بخواهد گریبانش را بگیرد.
*زاویه چهارم: دریچه نگاه یک منتقد
باز هم طبق عادت و علاقه(و نه حتی از سر وظیفه) میروی به اتاق کنفرانس؛ محل دنج و خوبی برای لم دادن و درباره بازی حرف زدن و شنیدن؛ این، همیشه خوب است.
مسعود فراستی در ستایش «نقد» حرف جالبی میزند که عین جملاتش را یادم نیست، اما برداشت من از منظور او این است: «وقتی یک فیلم بد میبینی، احساس سرخوردگی به تو دست میدهد؛ حالا اگر بتوانی بنشینی و آن را نقد کنی، میتوانی کمی از این احساس بد فاصله بگیری.»
ما هم نشستهایم و از بد بودن بازی میگوییم؛ از کیفیت زیر صفرِ خیلی از بازیهای لیگ یک، اما آن منتقد نامحبوب سینما، یک حرف درست دیگر هم زده است: «بد بودن شأن دارد؛ خیلی از فیلمها حتی به مرحله بد بودن هم نمیرسند و ماقبلِ بد محسوب میشوند.»
منظورش این است که اگر فیلمی را نقد میکند، در حقیقت آن را قابل نقد شدن میداند؛ در حالی که خیلی از فیلمها حتی قابلیت این را ندارند که بخواهی دربارهشان صحبتی کنی. بازیهایی شبیه آنچه عصر پنجشنبه از شهر راز و نفت و گاز دیدیم، از همین دست بازیهای «ماقبلِ بد» بود؛ چیز خاصی نمیتوان درباره آن گفت.
*زاویه پنجم: لَم در اتاق کنفرانس
همه منتظر پیروز قربانی هستند. به همکاران میگویی: «الآن قربانی میاد میگه بازی افتضاح بود»؛ چون یادت هست سال گذشته که به شیراز آمده بود از او درباره کیفیت پایین بازیها سؤال کرده بودی و او بیشتر از آنچه توقع داشتی به بار و دانش فنی پایین مسابقات و مربیان حمله کرده بود.
پیروز وارد میشود؛ رضایتمندی در زبان بدنش نمایان است. تیم کمادعا و تازهوارد او در 10 هفته فقط یک باخت داشته که در همان هم مستحق شکست نبوده؛ بنابراین میتوان به او لقب بهترین مربی 10 هفته ابتدایی را داد.
به تریبون اشاره میکند و سؤال عجیبی میپرسد: «اونجا باید بشینم؟»
به شوخی میگویم: آقای قربانی مگه بار اولته میای اینجا؟
نگاه میکند و لبخندی میزند؛ یادش میآید که 38 روز پیش با هم مجادله خفیفی در باب مسئله بومیگرایی داشتهاید. سلام میکند و درباره بازی با خوشبینی خاصی صحبت میکند: «شاید برای کسانی که از بیرون بازی را میدیدند، بازی پُرموقعیت و جذابی نبوده باشد، اما برای من بازی خوبی بود.»
میگویم: «توقع داشتیم خیلی رُک صحبت کنید و بگویید بازی بدی بوده»، اما او همچنان پافشاری میکند که بازی حداقل از طرف تیم او، نکات فنی خوبی داشته است؛ حق هم دارد. تیم او در 10 بازی فقط 3 گل خورده و آمار دفاعیاش شگفتانگیز است؛ باید هم از ثبت یک کلینشیت دیگر راضی باشد.
قربانی در پایان صحبتهایش با لحن دلسوزانهای از مسئولان شیراز و فارس میخواهد به داد تیمهای شیرازی برسند. روی واژه شهر زیبا و تمیز تأکید میکند و میگوید چرا از برق نابودهشده و فجر هم در لیگ برتر نیست؟
او بر خلاف خیلی از شیرازیها، این را یادش هست که این دو تیم همان زمانی هم که در لیگ برتر بودند و مثلاً روزهای اوجشان بود، باز هم اسیر مشکلات مالی بودند! حافظه ما ضعیف است که یادمان رفته در لیگ برتر هم دائماً حرص میخوردیم که چرا همیشه باید برای بقا بجنگیم، چرا تماشاگران ما علیه تیم شهرشان پرچم دست میگیرند، چرا ستارههایمان دو دستی تقدیم تیمهای اصفهانی و تهرانی میشوند ...
بر خلاف پیروز، ستار خیلی عصبانی و ناراحت است؛ صحبتش را با کنایه شروع میکند: «به نظرم بهتر بود من قبل از آقای قربانی بیام اتاق کنفرانس»؛ منظورش این است که ما در شهر خودمان غریب هستیم و حکم تیم میهمان داریم!
به مسئولانی که اجازه نمیدهند تیمش روی زمین حافظیه تمرین کند ایراد میگیرد. بازیکنان تیمش را هم در لفافه گوشمالی میدهد: «مجموعهای که با من کار میکنه باید خیلی بهتر از این باشه؛ اگر شرایط اینجوری پیش بره، من نیستم. مگر اینکه نیمفصل چندین بازیکن باکیفیت جذب کنیم».
میپرسم: «ما فکر میکردیم جزو تیمهای پرمهره لیگ هستین چون مهرههای اسمی زیادی دارین؛ یعنی خودتون اینطور فکر نمیکنین؟»
ستار زارع: «فکر نمیکنم. خیلی تیمها هستن که از ما پرمهرهترن. بازیکنان ما هم پرتلاشن، اما شاید من توقعم زیاده».
*زاویه آخر: نیمکتی در نزدیکی آرامگاه
حرف و کار دیگری نمانده؛ باید ورزشگاه را ترک کنی. قبل از خروج، فیلمبردار جوان انجمن ورزشینویسان را میبینی. به او میگویی: «من قبل از بازی پیشبینی کردم یک- یک میشه ولی صفر- صفر شد. میشه یک ویس از من بگیری که بگم بازی صفر- صفر میشه، شما صدام رو بذاری روی اون فیلمی که از من گرفتی؟»
حرفم را جدی میگیرد: «نه نمیشه! لبخونی میکنن معلوم میشه گفتی یک - یک!»
از ورزشگاه میروی بیرون؛ روی نیمکت سنگی جلوی آرامگاه مینشینی و سرت را میکنی داخل گوشی؛ به آنچه در بازی گذشته بیتفاوتی و حتی به این فکر نمیکنی که زمانی پس از چنین بازیها و نتایجی، ذهنت را آنقدر درگیر میکردی که کارهای مهمترت فراموش میشد. اما حالا بعد از چند سال که به بطن فوتبال شهرت(با حفظ فاصله قانونی) نزدیکتر شدهای، چیزهایی دیدهای که با آنچه تصور میکردی متفاوت بوده. دیگر از آن احساسی که داشتی چیز زیادی باقی نمانده تا تمایلی به درگیری ذهنی برای مقوله فوتبال داشته باشی؛ چیزی که برای یک هوادار ضعف محسوب میشود، اما شاید نقطه قوت یک خبرنگار باشد. بعد یادت میآید بهترین روزهای خبرنگاریات آن روزهایی بوده که احساسات هوادارگونهات را در نوشتههایت جاری کردهای و به خودت قول میدهی که دفعه بعد، بروی پیش رفقای خیلی قدیمیترت بنشینی بازی را ببینی؛ رفقایی که هیچگاه اسمشان را هم نمیدانی؛ میخواهی تلاشی احتمالاً مذبوحانه داشته باشی برای احیای احساسی که میدانی به این سادگیها قابل بازگشت نیست...
تاکنون نظری برای این خبر ثبت نشده است!
ثبت نظر جدید
خبرهای تصادفی روزنامه شیراز نوین